سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥ღردپای عشق♥ღ

این وبلاگ را تقدیم میکنم به... ...عشقم...

نگاهی ب خود و نگاهی به او

خود را در آئینه دل نگریستم ، رازی را پس از سالها یافتم ! افسوس آئینه زشت نیست اعمال و تصویرهای ماست که آن را تاریک میکند – افسوس ، افسوس که در هدر ِ عمر آموختیم آنچه را نمی بایست ، چندان که روح را همرنگ جسم کردیم .... فانی و تاریک ....

زندگی در راه تو ، نه عادت می خواهد نه خاطره – شور می خواهد ، شور ِ تو را معبود ِ من .... که هر کجا تو هستی عشق هست و هر جا عشق است زندگی همانجاست .

عادل بی همتا ، بگذار در محضر ِ عدالتت اعتراف کنم که میدانم قبولِ خقیقت ِ تو بسیار سخت تر از بیان آنست ! پس یاری ام ده تا سوار دل باشم و پیاده تن ....

 

 چگونه از یاد برده ام که لحظه لحظه زندگی ِ ما خود یک معجزه است ! و در پس ِ آن حقیقتی عمیق . شرمسارم که مرا در مقام اشرفیت به گلستان زمین فرستادی و من خود در این گلستان خار زار شدم ... اما چگونه است که پس از میلیونها سال هنوز هم عشق به تو سینه به سینه به ما رسیده و به آیندگان نیز خواهد رسید ... تو در خارزار چه میکنی ؟ .... آه بیهوده سئوالیت ... تو در کنار مائی ، خالق و عاشق ِ مائی ، و من خوب میدانم که عشقهای کهنه و زلال هرگز زنگار به خود نمیگیرد ، و تو خدای من ، زلالی و شفافی و عزیزی و آنطور که همه میدانند مهربانی ، ای رحمان و ای رحیم .

 

صبر در راه عشق خاکیان چرا ؟ صبر در راهِ دارائی بی وفا چرا ؟ صبر را در راه تو باید نمود که صبر ثمرهء یقین است به تو . نیکی ِ تو و رحمت ِ تو همه چیز را مغلوب می کند و خودش هرگز مغلوب نمیشود ... و من ، حال که بیشتر از همیشه در جمع همه احساس غربت و تنهائی می کنم ، از خود میپرسم : چرا ما همیشه بجای آنکه نعمتهایت را بشماریم ، محرومیتهایمان را یادآوری می کنیم ؟ برای نداشته هایمان نذر می کنیم و داشته ها را انپار نمی بینیم و ذکر سجود و رکوعمان توئی اما در انتها خودمان را طلب می کنیم ! چه شرمسار ... چه شرمسار که تو همیشه دهان زشتگوی ِ مرا با خاموشی وقارت بسته ای ، چه شرمسارم که خواسته های کوچک و دست و پاگیرم را با التماس و توسل به برگزیدگانت مُصرانه میخواستم و تو هر بار از در رحمتت و یا حکمتت مرا به مسیری درست راهنمائی میکردی ، شگفتا که وقتی می خواستی نامت فاش نشود وسیله ای مهیا می ساختی که من ِ کج خیال آن را شانس می نامیدم ! که شانس آورده ام ... دریغا ، شانس تو بودی نازنین ، شانس توئی ، وسیله توئی ، آرزو توئی ........

 

و من اکنون به فکر ِ اندک خود ، سفر آغاز کرده ام به سوی تو ، حسرتِ عبور ِ زمان و کسب ِ مال و دیدار ِ یار را به وقتی دیگر موکول کرده ام که این نه از سرشت خوب من که در سازگاری دنیا با من ریشه دارد ، که اگر زمان با من یار بود و مال و یار نیز در آغوشم ، دیدار ِ تو را به وقتی دیگر موکول میکردم و این ریشه اش آنجاست که میدانم یار و مال را به زودی از دست خواهم داد اما چون توئی را همیشه دارم و دیدارت را از کوته بینی به بعد موکول میکردم !.... که تو خود گفتی صد بار اگر توبه شکستی بازآ ....آه که اسرار تو را کس نمی فهمد مگر ترسندگان و مگر دل سوختگان . و من اینبار به یقین میدانم که در کدامین گروه قرار دارم .....آری به دلایلی متقن دلسوخته ام ! آغازش از کجاست را نفهمیده ام اما میدانم حال دیگر دیواری بین من و تو از طرفِ من نیست ، که اگر هست به گرمی رحمتت دیوار نیست ، شیشه است ، زلال و شفاف .... کاش میدانستی چقدر دوستت دارم ، عشق به تو را در تجربه عشقی خاکی یافتم ، یاری بی وفا که به سادگی رفت و دلم را سوزاند ، و من حال یاری برگزیده ام که همیشه کنارم می ماند مگر خود قصور کنم .... میدانم که همه چیز را میدانی .... میدانم که میدانی راست می گویم . و میدانی که از پای افتاده ام . چه بیگناه و چه بی صدا ....آنچه که همیشه به ما گفته ای اینست که در یک صورت حق داریم به دیگری از بالا نگاه کنیم و آن هنگامیست که بخواهیم دست دیگری را که بر زمین افتاده را بگیریم تا او را بلند کنیم . این خصلت را برای ما آفریدی نازنین ، اما فقط خود آن را داری و بس .

خدایا : هیچکس در دنیا چنین خصلتی ندارد که دست دیگری را بگیرد . اگر کسی بود چنین از پای افتادگان ، چنین دلسوختگان ، و چنین غُربائی را کی میشد با چشم دید ، که حال با چشمانی بسته نیز میبینیم و میدانیم آنان در یکقدمی مایند و کسی یاری رسانشان نیست .... این مقام ، برازندگی میخواهد که فقط برازندهء توست .

 

یا مقلب القلوب

از ما خواستی به 3 چیز دنیا اعتماد نکنیم : به دل ، به وقت و به عمر – که دل رنگ پذیر است و وقت در تغییر است و عمر در تقصیر ! و ما نیاموختیم که اگر هم آموختیم ، بسیار دیر آموختیم ........

خدایا ، اکنون دریافته ام ، زندگی دنبال ِ خوشی رفتن و از ناخوشی پرهیز کردن نیست باید که از همه چیز لذت برد ، اگر معتقدیم که همه چیز از حکمت و رحمتِ توست ، می شود در راه تو در را خدمت به خلق تو ، مسیحا بود ! مسیحا آن کسیست که میداند چگونه سازِ دلش بنوازد که آهنگ این ساز دل امگیز است ولی طنین قلب من که در هر آمد و شد تو را در من جریان می دهد ندائیست ناب و بی آلایش از بهشت ِ تو .

 

کعبه من ، امید را همگان داروئی میدانند که شفا نمی دهد اما تحمل ِ درد را آسان می کند – تو کیستی که امید به تو شفاست ...... " یا من اسمه دوا و ذکره شفا " چه می گویم ؟ چه چیز را می خواهم بخ ثبت برسانم ؟ خوبی تو را ؟ یا بزرگی تو را ؟ ...... چه کوچک و حقیرم ...... مگر نمیدانم عشق ِ تو اصل ِ همه چیز ، دلیل ِ همه چیز و خاتمه همه چیز است . معنا کردن ِ تو و خدائیت بی معناست چرا که زندگی ما نیز داستان ِ بی پایان ِ الهی است ، انسان پایان ِ این داستان نیست . فصل ِ آغازین آنست .... " یا عظیم و یا وسیع " آنقدر بزرگی که با هر کلام ، حقارت ِ خویش را بیشتر آگاه می سازم ، حقیقت ِ تو امگاشتنی نیست ، حقیقت ِ تو چیزی بیرون ِ ما نیست ، در ذات ِ ماست آن را نی شود آموخت . آنرا باید وزید .......

 

دل بسته ای که در اقیانوس ِ هستی بشکند دریا را به خانه خویش مهمان خواهد کرد ، اکنون دلشکسته ام و اگر تو بخواهی در تدارک میهمانی توام ، چه مهمانی و چه میزبانی ؟ " انا منکسرا فی قلوب المؤمنین " ..... خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن ، ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن ، تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری ، شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن ......

 

چقدر از تو دور شده ام ، ناگهان به روزگار و انان که بی وفایند چسبیدم و حال قباله ائی از گذر ِ عمر به دست دارم که میگوید عمرت را به حسرت ففروختی . روحت را در فراق ِ یار به منت فروختی ، و اینست آنچه اندوخته ائی ! .... هیچ ! ما همه به سهم خود پیمان عشقمان را با تو شکسته ایم ، هر کس در رتبهء خود و در ایفای ِ بندگی ِ خود .... ملامتم نکن که من نیز به سهم خود " ان الاحسن الخالقین " را نابود کرده ام و حال برای سازندگی آمده ام .... راهی هست ؟ قلب ِ من مملو از عشق ِ تو بود افسوس که آن را به عروسکان بخشیدم و حال سرافکنده باز گشته ام که تو را بجویم ، ... نمیدانم چرا دستانم لرزان و دلم شکننده شده است .... میدانم دیر است ، چه زود دیر شد ! افسوس که به سادگی توانستم در حق اشرفیت خود خیانت کنم ، افسوس که از معلمانم که تو همه را به سادگی در اختیارم قرار دادی ، درس نگرفتم ، که آنان ، آنان نبودند ، آنان ، تو بودی ....

 

" گفتی عدالت پیشه کن ، چون شاه ما آن مرتضی – گفتی صبوری پیشه کن چون مام ما این مجتبی – گفتی شجاعت را ببین ، شهید عشقم را ببین – گفتی که سجاد را ببین زخم عمیقش را ببین – گفتی که نزد باقر رو آنکه علوم را میشکافت – کفتی صداقت را بجوی در چشمان صداق ِ ما – گفتی که رَنج ِ کاظم و زیرزمین اسیری را – رضایت رضای ما ، ولیعهد کشورمان – ان رودِ جود – آن هادی شبهای کور .... و باز هم حسن ، سر ولایت است حسن ..... – گفتی روید نزد وصی ، آن قائم و شایسته و فرزند حق مرسلین ......

 

معبود خوبم ، تو در همه کائنات سری به امانت گذاردی و در برگزیدگانت اسراری ! کربلا را قرار دادی که آغوش باز حسین به روی ما باشد و ما زائر خاکش که راه رسیدن به تو از این خاکهاست .... و من اکنون با عقل ناقصم میدانم ، آن در که فاطمه – پشتش – پهلویش شکست دو راهی دنیا و آخرت منست و تو از مهربانی ات تصمیم ِ این مهم را در اختیار من خطاکار نهادی که به میل خود ، کدامین طرف در بایستم ؟.... عجبا که ندانسته همیشه متمایل به سمت غلط بوده ام ؟ !!!

خدایا عطشی دارم به برکت وجودت ، آرامم کن .

و حال با بودن تو ، به آرزوهای بی پایانم که تاکنون جز ملال و خستگی ثمری برایم نداشته اند میگویم دور شوند که من آنان را نی خواهم ، خدایم را می خواهم .

 

به غصه هایم که حال دیگر همدم همیشگی ام شده اند می گویم بروند ، که راه را به اشتباه آمده اند ، با داشتن خدائی چون تو غصه چرا ؟ به اشکهایم می گویم برای نالایقان نچکند که این زلال ِ از دل بر آمده مخصوص ِ توست و به عشقهایم می گویم بروند که هر چه نامردی و نااهلیست آنان در حق ِ من کردند . به حرصهایم که بیشتر از همه چیز باعث دوری ِ من از تو شده اند می گویم ، حال دیگر میدانم آنچه را ما میگوئیم دارائی ما ، اموالِ ما نیست ! از آن دیگرانست ، از آنان هم نسیت ! مال هیچکس نیست ، سخت است اما نگاهی در رفته گان و مال بجای ماندگان چه آسان راه را به ما نشان می دهد .... و حال با تمام وجود به همشان می گویم بروند ، نیایند ، نمانند ، نریزند که این دل ِ گنهکار به اشک ِ چشم شسته شده و اکنون عاشق سلطان احدیت و وحدانیت خویش گشته است ، عاشق خدای خویش . که صدر البته می دانم عاشق ماندن است که هنر است ، ما هریک به تنهایی بارها و بارا عاشق و بعد فارغ شده ائیم ، کاش می دانستم ذره ائی از داستان دلدادگی ات را به بشر ، که چگونه از ازل بوده و تا ابد تغییر نخواهد کرد .... ایکاش می فهمیدم معنای حداقل این بیت را :

 

وقتی که من عاشق شدم ، شیطان به نامم سجده کرد 

   آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

 

خدایا خودم را به تو میسپارم که : الا بذکر الله تطمئن القلوب – حیف که در تمام ِ طول ِ عمر کوتاهم تو را بقدر عقل ناقص خود شناختم . والا من کجا و بی وفائی کجا ؟ !!! ... ومن یقیناً می توانم اعتراف کنم که گنج حقیقی زندگی نه در داشتن ثروت است نه دارائی نه شهرت نه فرزند و نه اقتدار – گنج حقیقی توئی که در روح مائی ، زندگی قابل ِ برگشت نیست ، خوشا به حال کسانی که زمان پیاده شدن از دنیا با لبخند به پشت ِ سر نظر می کنند ، که این را نیز تو باید بخواهی ، ... اگر بخواهی .... به حول و قوه الهی ات .

 

حیف ، حقیقت ِ خلقت را نفهمیده انگاشتم که میدان ، حیف که به هرکس رو زدم ، و در انتها به سراغت آمدم ، حیف که هر چه غم به جانم ریخت از دنیای فانی بسوی خود کشیدم ، که خود کرده را تدبیر نیست ، حیف که آنقدر سخاوتمند و با گذشت بودی که نادانی دلی چون من ، هر کار دل ِ دروغینش خواست کرد و پشیمان نشد .... حیف اگر نبخشی ام ... حیف .

 

نوحه ، گر خواند نوای سوزناک           لیک کو سوز دل و دامان چاک

از محقق تا مقلد فرقهاست                  کان چو داوود است و آن دیگر صداست.............

 

خدایا ، رنج بی حد و ناامیدی مضاعفی را در دنیا به دوشم نهادی ، سخت بود اما بیدار کننده هم بود . نمی خواهم بگویم که چگونه در هر مرحله از زندگی ، قلبم شکست و دلم لرزید ، که خود بهتر از من میدانی ، اینک این بنده حقیر و جامانده از کاروان یارانت ، می خواهد با بیان و جبران اشتباهاتش و آرزوهای خفته اش ، پشیمانی خود را از همه چیز اعلام کند ، آیا او را میپذیری ؟؟ .........



[ جمعه 91/8/19 ] [ 6:1 عصر ] [ ♥ღفاطمه♥ღ ] نظر

Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت

کد جست و جوی گوگل

پیچک

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انواع کد های جدید جاوا

mouse code

کد ماوس