زمین چشمانش را باز کرد.... به دنبال آسمان گشت... اما هر چه گشت پیدایش نکرد... روز جداییشان را به یاد آورد.... روزی که بهار زندگیشان تمام شد و دوباره تا بهاری دیگر از هم دور ماندند.... به بالا نگاه انداخت... آسمان را دید که حجابی سفید دور صورت خود گرفته بود...
صدایش زد:«آسمان من... آبی ترین ِ من.... زیبا ترین ِ من...»
آسمان چادر سفیدش را کنار زد و به زمین خیره شد...
لحظه ای هر دو ساکت شدند... و آسمان اشک در چشمانش حلقه زد... زمین دستش را دراز کرد تا چشمان معشوقش را از غبار غم پاک کند... اما دست ِ او کوتاه بود و فاصله شان بسیار....
بغض زمین ترکید.... به یاد بهار افتاد که چگونه آسمان را در آغوش می کشید و بوسه بر لبانش می گذاشت.... و اشک در چشمانش جاری شد و به رود ها افتاد و از این غم بسیاری غمناک شدند....
آسمان چشمانش را زیر چادر سفیدش پنهان کرد... می خواست زمین فقط اشک شوقش را ببیند و از آن سیراب شود.... برای همین هیچوقت تابستان نبارید....
و زمین آنقدر گریه کرد که چشمانش خشک شد....
و خدا بر پیشانی اش بوسه زد.... و به او قول داد که پاییز که از راه برسد هدیه های آسمان را به او برساند... تا بار دیگر پر جوش و خروش شود و منتظرِ بهاری دیگر بنشیند..... تا سیراب شود.....