ای همشری باران
ای همشهری باران!دلت از سنگ نبود
گرنه این قدر برای وطنت تنگ نبود
کوچه ها خاطره ها گام تو را می خوانند
کاش ساز تو در آن گوشه،غم آهنگ نبود
من نمیدانم آنجا که تویی عشق کجاست؟
کاش بین تو و دل،پرده ی نیرنگ نبود
کوچه زخمی بود آنروز که رفتی در باد
هیچ پرسیدی از خود که مگر جنگ نبود!
باد میبردی و روزی که دلت را دیدی
جز کمی همهمه از آن همه در چنگ نبود
کاش تقدیر دل و دیده ما دیگر بود
تا چنین در تب تنهایی آونگ نبود
[ یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/15 ] [ 2:41 عصر ] [ ♥ღفاطمه♥ღ ]
نظر