خیلی قبل تر از این روزها هر وقت دلم میگرفت ,هر وقت بهانه ای دست دلم افتاده بود ,هر وقت دلم بی تاب بود و من تاب تحملش را نداشتم؛ به راحتی اشک هایم روی گونه میلغزید ,اشک.. اشک.. اشک ..و بعد ؛ آرام می شدم سبک می شدم اما این روزها طور دیگری ست این روزها حال من بد است, بد.. بد.. بد بیقرارم ,میخواهم بروم ,میخواهم بمانم مدام در گوش دلم زمزمه میکنم تو حالت خوب است, تو خوب میشوی, روزهای خوب در راهند,چیزی نمانده است فقط کمی؛ کمی دیگر صبور باش...روزهای خوب می آیند, دستان تو را میگیرند,با هم میخندید,با هم پرواز میکنید,با هم زیر خیسی باران میدوید,با هم تمام حس های خوب دنیا را تجربه میکنید,همیشه اولین بار هر چیزی قشنگ است. آنگاه بر میخیزم ,لبخند میزنم, دستانم را باز میکنم ,انگار که آغوشم را به روی روزهای خوب باز کرده باشم . چشمانم را میبندم ,میچرخم میرقصم میخندم و بلند بلند میگویم حال من خوب است, چیزی نمانده است تو برمیگردی و باز کسی در درونم فریاد میزند که خوب نیست,خوب نیست ...قرار نیست چیزی تغییر کند دختر؛چشم هایت را باز کن میآیم جلوی آینه میایستم, به خودم نگاه میکنم ,چیزی در دلم مچاله میشود ,دماغم تیر میکشد, لبهایم مثل لبهای کودکی که دلش از غریبگی میان چهره های که نمیشناسدشان گرفته, جمع میشود...بغض.. بغض.. بغض, اما گریه نمیکنم نمیدانم از چه این روزها دلم پی هر بهانه ی ساده ای بغض میکند,حتی شنیدن آهنگی که قبل تر ها با شنیدنش میرقصیدم ... اما گریه نمیکنم خوب میدانم که اگر دل به دلش بدهم و گریه کنم با یک, دو قطره اشک راضی نمیشود. دلم هق هق میخواد... دلم فریاد میخواهد این روزها بیخیال دلم میشوم,دارم بی محلش میکنم, میگویم تو که کارت هی تنگ شدن و گرفتن و بی قراری است آنقدر تنگ شو تا بمیری ...هنوز هیچ دلی لوله کشی نشده است, بیخود دلت را خوش نکن ,کسی نمیداند آنقدر تنگ شده ای که ... گفته بودم امکانش هست که جوانی توی دمای یک اتاق معمولی یخ بزند, آری امکانش هست گاهی حرفی میشنوی که یخ میزنی ..به همین سادگی. گاهی حرفهایی میشنوی که انتظارش را نداری, بدجور غافلگیرت میکنند. حتی اگر به ظاهر ساده باشند,به سادگیه 2*2 تا که میشود 4... همان لحظه است که یکباره حس میکنی خالی شدی, حس میکنی یخ زدی,هوا آنقدرها سرد نیست, اما این سرما از درونت است که دارد یکباره تمام وجودت را در بر میگیرد؛ دارد از یک جایی حوالی دلت میآید و لحظه به لحظه به نقطه ی صفر نزدیک تر میشود حس میکنی توان ایستادن در تو نیست, انگار تمام دنیا آوار میشود روی سرت و تو برای کنار زدن حتی یک خشت از این آوار ناتوانی ترجیح میدهی زیر همان آوار بمانی,بمانی و آرام اشک بریزی برای کوچکی خودت برای غرورت این روزها ساعت ها خیره میشوم به نقطه ای نامعلوم و صحنه هایی بی ربط و نامعلوم که از جلوی چشمانم عبور میکند. نظم خاصی ندارند,می آیند و میروند...اما در همه ی آنها یک چیز مشترک است ...ت و ت و ت و ت و این روزها حال من خوب نیست... باور کن میدانی دلم چه میخواهد؟! آغوشی بی توقعه هیچ؛ که نصحیتم نکند,که تکرار مکررات در گوشم نخواند که کوچکیم را به رویم نیاورد ...میخواهم گریه کنم ...همین .