می دانم...
انتظار...
خیابانی دراز...
کشیده تا نهایت طاقت من
از کدام سور خواهی آمد؟
و مرا خواهی برد
از سر چهارراه های غصه
درمیان پیشامدهای ناچیز و جنایاتی که تکرار میکنند خود را در پنهان بی آنکه آبی از آب تکان بخورد..
دلم برای خیابان می سوزد..
می دانم...
نمی آیی!...
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/10/7 ] [ 11:52 صبح ] [ ♥ღفاطمه♥ღ ]
نظر