دارم از تو مینویسم ای قبله امید من...
شب از نیمه گذشته...ستاره ها در آسمان چشمک میزنند و ماهِ کامل شده خودنمایی میکند...
تنها جای ما در کنار یکدیگر خالیست...
به یاد می آورم لحظه اولین دیدارمان را...
آه که چه شیرین و دلپذیر بود...
به یاد می آورم قول و قرارهایمان را...
حرف زدن هایمان را...
صدای خوش طنینت را...
نگاه پر تمنایت را...
لب های شیرینت را...
و بی نهایت لبریز از خواستن میشوم...
خواستن وجودت...
خواستن اینکه در کنارت باشم...
خواستن تا ابدیتت...
میخواهم تو را از این سرنوشت بخواهم...
بخواهم که همیشه باشی...
که باشی و دلگرمی منه عاشق شوی...
هرگاه به تو فکر میکنم...
حرف هایم راهی جز اشک شدن و جاری شدن از چشم هایم نمی یابند...
این روزها دیگر طاقت انتظار ندارم...
میخواهم برسم به خواستنت نه در رویا بلکه در واقعیت...
تو را ببینم...دستانمرا بر گردنت حلقه کنم...بر لبانت بوسه زنم...و در گوشت زمزمه کنم:
دوستت دارم تک ستاره زندگیه من...