پروردگا را:
چقدر دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده است.
برای آن لحظه های سبزی که حضور مهربانت را در گرداگرد وجودم حس می کردم
و عطر خوبی ها و لطف بی پایانت را به درون می کشیدم
چقدر این روزها از تو دور شده ام...
من در میان این زندگی شلوغ و پرهیاهو،این شب و روزهایی کهبه شتاب از پی هم می آیند و می روند
میان این کاغذها و کتاب ها و نمره ها و میان این آرزوهای بزرگ وگاه دست نیافتنی گم شده ام
یادم رفته گاهی سرم را بلند کنم و خودم را از قید و بند های پوچ زمینی رها کنم
تا حضور آسمانی و سبز و لطیفت را مثل هوای اطرافم حس کنم
تا به آرامش نابی برسم که اینجا و میان این دل مشغولی ها ی
پایان ناپذیر هر روزه،هرگز پیدا نمی شود
لطیفا:
می خواهم با تو نجوا کنم ،بگویم که دوستت دارم
بگویم که به خاطر گناهانم از من روبرنگردان. بگویم مرا ببخش و از من درگذر
اما تا کنون فرصتی پیدا نکردم یا اگر فرصتی هم پیدا کردم زبانم قفل شد
و نتوانستم چیزی بگویم.در مقابل عظمتت سکوت تمام وجودم را فراگرفتو ساکت شدم.
یازده ماه منتظر نشستم تا ماهی که خودت وعده داده ای
به میهمانی ات بیایم.کنار سفره ی پربرکتت بنشینم و تو به حرمت این ماه مرا ببخشی
حالا که این ماه عزیز از راه رسیده،روزها و شب هایی که زمین فرشته باران است
و درهای بهشت به روی زمینیان باز،چشمانم را بر غیر تو می بندم
و راحت راحت مثل یک دوست با تو حرف می زنم .
درد دل می کنم و قرآن را چراغ راهم قرار می دهم تا تو مرا ببخشی
و ثابت می کنم که چقدر دوستت دارم...
خدای من:
حال که میهمان این ضیافت بزرگ الهی می شوم
دلم را از گرمی عشق و عاطفه لبریز کن،تا عطر حضورت را در خلوت تنهایی ام احساس کنم
خدایا:
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده است
دستم را بگیر که جز تو کسی نمی تواند مرا پیدا کند...